نخستین‌باری که فرگشتِ انسان به‌صورت یک توالیِ افقی به‌تصویر کشیده شد، به سال 1863 باز می‌گردد. چهار سال پس از آن‌که چارلز داروین «منشأ انواع» را منتشر کرد. اما آن‌چه که داروین از فرگشت به‌دست می‌داد، چیزی بس متفاوت بود؛ نگاره‌ای مشتمل بر فرایندهای فرگشتیِ شاخه‌های پیچیدۀ حیات که در آن هیچ جاندارِ منفردی تبارِ یگانه‌ای ندارد؛ تصویری بسیار مشابه به آن‌چه که امروزه زیست‌شناسان از فرگشت در ذهن دارند. اما آیا نگاره‌های فراگیرِ «میمون تا انسان» که امروزه در این‌سو و آن‌سو به چشم می‌خورد، (و مشهورترینِ آن‌ها را در اثرِ رودولف فرانز زالینگر «گذر به انسان» می‌توان دید) فرگشت را به درستی تصویر می‌کنند؟ خیر..
در واقع، برخلافِ این تصاویر، فرگشت فرایندی قابل پیش‌بینی و سامان‌مند نیست؛ بلکه برعکس، روندی‌ست آشفته و مشتمل بر مسیرهایی که به مقصدی نامعلوم کشیده می‌شوند.
شاید زیست‌شناسِ فرگشتی استفِن جِی این مقصود را به بهترین وجهی بیان می‌کند: «حیات نه آن نردبانِ ترقیِ قابل پیش‌بینی‌ست؛ بلکه بوته‌ای پُرشاخه است که مکرر به دست ملک‌الموتِ انقراض هرس می‌شود.»